نشسته در حیاط و ظرف چینـی روی زانــویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش
قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینـی با النگویش
مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان
کـــه در باغــی درختــی مهــربان را آلبالویش
کســوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟
اگــر پیــچ امین الدوله بودم می توانستم
کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش
تـو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش
قضاوت می کند تاریـــخ بیـــن خان ده با من
که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش
رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش...
دستهایت
تا میانه ی شعرم میرسند
و خاموش میشوند!
چرا ؟
آنگاه در پاکتی سوخته
ادامه ی ردیف ته سیگارهایم را میبوسم .
پی نوشت:
من سیگاری نیستم!!
برق نگاه او آتشم زد
با شعله ای که در هیچ سیگاری نیست ...
یکی بیستو
دو بیستو
سه تا بیست
برایت
که
دلی را می روبایی با زبانت
مخلصیم استاد