یکی از همین روزها ...

بیا هذیانهای مان را بنویسیم ، نگران نباش این اطراف کسی کتاب نمی خواند...

یکی از همین روزها ...

بیا هذیانهای مان را بنویسیم ، نگران نباش این اطراف کسی کتاب نمی خواند...

او

پس چون نگاه از وی باز گرفتم


همه چیزی به هیات او در آمده بود!


آن گاه دانستم


که مرا از او گریز نیست...


نظرات 2 + ارسال نظر
احمد-ا چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت 08:30

چقدر
همه چیز
دیر
شده است !!!

هیهات ...

ا دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 08:26

وقتی تکرار میکنیم
تکرار هم
می مانیم

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.