یکی از همین روزها ...

بیا هذیانهای مان را بنویسیم ، نگران نباش این اطراف کسی کتاب نمی خواند...

یکی از همین روزها ...

بیا هذیانهای مان را بنویسیم ، نگران نباش این اطراف کسی کتاب نمی خواند...

ارادت

ارادتِ من به تو ارادتی مصرفی نیست.


و به وسعتِ تمامی


آسمان است...

دست گیرید مرا

دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا

که نماندست کنون طاقت بیداد مرا


راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست

اشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مرا


هرگز از روز جوانی نشدم یکدم شاد

مادر دهر ندانم به چه میزاد مرا


دامنم دجلهٔ بغداد شد از حسرت آن

که نسیمی رسد از جانب بغداد مرا


آنکه یک لحظه فراموش نگشت از یادم

ظاهر آنست که هرگز نکند یاد مرا


من نه آنم که ز کویش به جفا برگردم

گر براند زدر آن حور پریزاد مرا


این خیالست که وصل تو به ما پردازد

هم خیالت کند از چنگ غم آزاد مرا


گر بگوشت نرسد صبحدمی فریادم

که رسد در شب هجران تو فریاد مرا


بر سر کوی تو چون خواجو اگر خاک شوم

به نسیم تو مگر زنده کند باد مرا



خواجوی کرمانی

امید واهی

گفت؛ 

............  توکه بهش نمیرسی..! 


چرا تلاش میکنی..!؟ 

گفتم؛ 


توام آخرش میمیری.. 

چرا زندگی میکنی...!؟

سکوت

سکوت میکنم و عشق در دلم جاریست

که این شگفت ترین شکل خویشتن داریست...

بی تو ...

ماهی به آب گفت : بی تو میمیرم

آب خواست امتحانش کنه

گفت: میرم و به حرفات فکر میکنم!
رفت و زود برگشت ، اما ماهی مرده بود.

هیچ وقت با نبودنت کسی رو امتحان نکن...